آن سان که آنم آرزوست

ساخت وبلاگ

صدای اذان که میاد میرم یک مسجد همون سمتا که نمازم رو بخونم. هوا گرمه و دو تا پنکه رو یک خانمی به سمت 4 تایی که داریم نماز می خونیم تنظیم می کنه . بعد نماز اول ولو می شم و خرید هایی که از بازار کردم و میارم جلوم میزارم و نگاهشون می کنم . میرسم به بسته گلسرهایی که برای دخترکان گرفتم - غالبا سعی می کنم برای دختر بچه ها هدیه هایی داشته باشم که وقتی میان خونمون جایزه بدم بهشون - در همین گیر و دار چشمم می خوره به خانم مسن کنار دستم که داره من رو نگاه می کنه . خانومه به نظرم تبعه افغان میاد از این صورت های پیر و نحیف که آدم بدجور دوستشون داره . می خنده ، می خندم . بهش می گم خانوم نوه ی دختری دارید ؟ سرش رو تکون میده و چشمام رو می بنده که یعنی بله . یک گلسر جدا می کنم و بهش میدم و می گم خانم این و بدین نوه تون ... اشک توی چشماش حلقه میزنه ، می گه نیستن ، بچم بردتش خارج ... اینا رو جوری می گه که تقریبا آخرین حرف رو به زحمت می شنوم ... صداش محو میشه . آقا نماز دوم رو شروع می کنه ... دستم و میزنم روی شونش می گم خیره دعاشون کنید . 

بعد نماز دوم وقتی داریم میریم بیرون بهم می گه عاقبت بخیر باشی دختر ... تشکر می کنم ازش ، سرم و میندازم پایین که بند کفشامو ببندم ... سرم و که میارم بالا می بنم اون سمت پله ها ایستاده می گم بفرمایید حاج خانم باز با یه صدای خیلی خفیف می گه مادر پام درد می کنه منتظرم شما بری معطل من نشی ، باز تشکر می کنم ازش .. می خنده ، می خندم .

پ.ن :عزیزان بعضی وقتا نمیدونن چقدر عزیزن ، آه از این بعد مسافت .

پ.ن غیرمرتبط : رفیق شفیقم خواب دیده که مُردم ، تو خواب کلی گریه کرده . صبح بهم پیام داده اصلا فکر نمی کردم اینقدر عزیز باشی :)

+ نوشته شده در سه شنبه بیستم تیر ۱۳۹۶ساعت 23:11 توسط یک من |
به تاریخ ۳۰ خرداد ۹۶...
ما را در سایت به تاریخ ۳۰ خرداد ۹۶ دنبال می کنید

برچسب : سان,آنم,آرزوست, نویسنده : yekman بازدید : 67 تاريخ : يکشنبه 29 مرداد 1396 ساعت: 16:30