مگسی را کشتم !

ساخت وبلاگ

البته مگسی را نکشتم و بیشتر خودم را کشتم ... یک جورهایی همان ظلمت و نفسی که گفته اند.

پیش آمده بود بیدار شوم ببینم ماهی قرمز تنگ آبی ام مرده یا پرنده های قدیممان را دیده بودم که می میرند اما اینکه مگسی در حال پرواز در اوج قدرت و آزار بی افتد تالاپ و بمیرد را واقعا ندیده بودم !! بله مگس قصه ی ما امروز حوالی ساعت 9 داشت کمی دور تر از جایی که الان نشسته ام و این چند خط چرندیات را می نویسم پرواز می کرد ... اول فکر کردم چشمم سیاهی رفت که سیاهی از هوا به زمین افتاد اما دقیق تر که شدم دیدم نخیر واقعا مگس افتاد مرد ! همان طور که یک آدم که دارد صاف صاف راه می رود می افتد می میرد مثل زن دایی بابا بزرگم که آخرین نسل از قدیمی ها بود  و چند روز پیش مرد و من یاد روزهای کودکی افتادم که شب ها توی هیئت خانه عمه می خوابیدیم و زن دایی تا صبح خر و پف می کرد و بچه ها و جوان تر ها اذیتش می کردیم تا بیدار شود که بتوانیم بخوابیم و آن بنده خدا هم البته بیدار نمیشد و همیشه صبح هنگام، بلند که می شد می گفت ای بابا دیشب اصلا نخوابیدم و ما بچه ها ریز می خندیدیم که پس دیشب کی بود نگذاشت بخوابیم ! و البته این قصه تا سال های متمادی که زن دایی و ما با هم آنجا می ماندیم سوژه هر سالیمان بود ...

قرار نبود از زن دایی بنویسم مثل اینکه قرار نبود از زندگیم بروی !قرار بود بمانی و با هم بسازیم ... رویاهایمان را . قرار بود با هم کلاس برویم . قرار بود پایه زندگیمان خدا باشد ... این روزها فکر می کنم چقدر قرار نگذاشته داشتیم . چقدر قرار ها که باید می گذاشتیم و یادمان رفت . نمی گویم فرار را به قرار ترجیح دادی که می دانم چه اتفاقی افتاد ... بیشتر اوقات حق را می دهم بهت ! منم چند سال پیشم اگر بودم همین کار را می کردم ! شاید منِ الانم هم همین کار را بکند اما می دانم حداقل بیشتر مشورت می کردم ، حداقل بیشتر تلاش می کردم که موضوع را حل کنم ، حداقل می گذاشتم ته ماجرا وجدانم راحت باشد که هر کاری از دستم بر می آمد کردم ... شاید هم تو همه ی کارهایی را که فکر می کردی لازم است انجام دادی ! فقط فرصت آخر را به من ندادی ...

به تاریخ ۳۰ خرداد ۹۶...
ما را در سایت به تاریخ ۳۰ خرداد ۹۶ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yekman بازدید : 136 تاريخ : جمعه 12 بهمن 1397 ساعت: 23:22